طاها رضاییطاها رضایی، تا این لحظه: 14 سال و 7 روز سن داره

دنیای قشنگ طاها

نقاشی کشیدن طاها

امروز دیدم حوصله ات سر رفته به فکرم رسید نقاشی بکشی ,مداد رنگی هیی که خاله زهره (مامان رز ناز)بهت داده بود (دستش درد نکنه )رو آوردم تا باهاشون نقاشی بکشی خیلی خوشت اومد قبلا من برات میکشیدم اما امروز خودت نقاش شدی این هم یکی از نقاشی هات آفرین عزیز هنرمندم این بلوزی هم که تنته سوغاتی عموی بابایی که از مکه برات آوردن دستشون درد نکنه         ...
22 آذر 1390

نقاشی کشیدن طاها

امروز دیدم حوصله ات سر رفته به فکرم رسید نقاشی بکشی ,مداد رنگی هیی که خاله زهره (مامان رز ناز)بهت داده بود (دستش درد نکنه )رو آوردم تا باهاشون نقاشی بکشی خیلی خوشت اومد قبلا من برات میکشیدم اما امروز خودت نقاش شدی این هم یکی از نقاشی هات آفرین عزیز هنرمندم این بلوزی هم که تنته سوغاتی عموی بابایی که از مکه برات آوردن دستشون درد نکنه ...
22 آذر 1390

پاپوش طاها

عزیز دلم دیروز شما و من وبابایی رفتیم بیرون به بابایی گفتم می خوام برای طاها جون جوراب بخرم زفتیم به یک مغازه تا برات جوراب ترمزدار بخرم آقای فروشنده گفت پاپوش ترمزدار هم داریم منم گفتم لطفا بدین امتحان کنم وای ی ی ی ی که چقدر خوشت اومد وقتی از یه لباسی خوشت میاد یه قیافه با نمک به خودت میگیری آخه خیلی عاشق لباس هستی روزی چند بار کمدت رو بهم میریزی و با لباسات ور میری خلاصه اجازه ندادی پاپوش ها رو از پات دربیارم کلی باهاشون ذوق کردی عکس پاپوش ها رو برات میزارم............ ...
22 آذر 1390

پاپوش طاها

عزیز دلم دیروز شما و من وبابایی رفتیم بیرون به بابایی گفتم می خوام برای طاها جون جوراب بخرم زفتیم به یک مغازه تا برات جوراب ترمزدار بخرم آقای فروشنده گفت پاپوش ترمزدار هم داریم منم گفتم لطفا بدین امتحان کنم وای ی ی ی ی که چقدر خوشت اومد وقتی از یه لباسی خوشت میاد یه قیافه با نمک به خودت میگیری آخه خیلی عاشق لباس هستی روزی چند بار کمدت رو بهم میریزی و با لباسات ور میری خلاصه اجازه ندادی پاپوش ها رو از پات دربیارم کلی باهاشون ذوق کردی عکس پاپوش ها رو برات میزارم............ ...
22 آذر 1390

حکایت غذا خوردن طاها

پسر نازنینم ,شاهزاده کوچولوی من ,خیلی دوست دارم چند روزیه سر غذا نخوردن خیلی مامانی رو اذیت می کنی ,می دونم سرما خوردی و اون شربت ها رو که با کنجکاوی و اشتها  می خوری میل غذا خوردن رو ازت گرفته میدونم که از اصرار مامانی به غذا خوردن خسته شدی و اون لحظه که قاشق رو توی دست مامانی میبینی پا به فرار میزاری و یه گوشه می ایستی و با جیغ اعتراض میکنی ولی عزیز دلم کاش بدونی که چقدر دوست دارم و نگران سلامتی تو هستم
20 آذر 1390

حکایت غذا خوردن طاها

پسر نازنینم ,شاهزاده کوچولوی من ,خیلی دوست دارم چند روزیه سر غذا نخوردن خیلی مامانی رو اذیت می کنی ,می دونم سرما خوردی و اون شربت ها رو که با کنجکاوی و اشتها می خوری میل غذا خوردن رو ازت گرفته میدونم که از اصرار مامانی به غذا خوردن خسته شدی و اون لحظه که قاشق رو توی دست مامانی میبینی پا به فرار میزاری و یه گوشه می ایستی و با جیغ اعتراض میکنی ولی عزیز دلم کاش بدونی که چقدر دوست دارم و نگران سلامتی تو هستم
20 آذر 1390

طاها واین چند روز

پسر عزیزم چند وقتی بود که به وبت سر نزده بودم آخه گرفتار مریضیه شما بودم ,برای ماه محرم امسال کلی برات برنامه داشتم که هیچ کدوم نشد خیلی دوست دارم جاهای تازه بری و چیزهای تازه ببینی و یاد بگیری ,اما بازم زمستان اومد و من برخلاف مراقبت شدید از شما بازم سرما خوردی البته سرماخوردگی رو از بابا هادی گرفتی (البته بماند که چقدر سر بابایی غر زدم که چقدر گفتم مراقب باش تا سرما نخوری دیدی طاها مریض شد) خوب بابایی هم تقصیر نداره آخه کارش عمرانی البته دندون دراوردن شما هم اضافه شده بود به سرما خوردگیت ,چندوقت پیش دندونات خیلی درد می کرد آخه خیلی سخت دندون در میاری و تا دندونت از لثه بیرون نیاد اذیتت می کنه و تب می کنی 2روزی بود که تبت قطع نمیشد ...
16 آذر 1390

طاها واین چند روز

پسر عزیزم چند وقتی بود که به وبت سر نزده بودم آخه گرفتار مریضیه شما بودم ,برای ماه محرم امسال کلی برات برنامه داشتم که هیچ کدوم نشد خیلی دوست دارم جاهای تازه بری و چیزهای تازه ببینی و یاد بگیری ,اما بازم زمستان اومد و من برخلاف مراقبت شدید از شما بازم سرما خوردی البته سرماخوردگی رو از بابا هادی گرفتی (البته بماند که چقدر سر بابایی غر زدم که چقدر گفتم مراقب باش تا سرما نخوری دیدی طاها مریض شد) خوب بابایی هم تقصیر نداره آخه کارش عمرانی البته دندون دراوردن شما هم اضافه شده بود به سرما خوردگیت ,چندوقت پیش دندونات خیلی درد می کرد آخه خیلی سخت دندون در میاری و تا دندونت از لثه بیرون نیاد اذیتت می کنه و تب می کنی 2روزی بود که تبت قطع نم...
16 آذر 1390

اعداد

پسر عزیزم دیشب یاد گرفتی اعداد رو بشموری خیلی خوشحال شدم و کلی ذوق کردم ,دیشب خونه مامان جونینا بودیم بابایی داشت چوب پردشون رو نسب می کرد و شما مثل همیشه شیطنت ,از نردبان بالا می رفتی با پیچ گوشتی ور میرفتی ووووووووووووو............. خلاصه از در می رفتی از پنجره میومدی بالاخره آقاجون بغلت کرد تا با فندکش مشغولت کنه و می گفت یک,دو ,سه ,چیک و فندک رو روشن می کرد  چند لحظه بعد .................... یچ ,دوووووووووو, ته, هورا همه گفتن آفریین من گفتم :چهار و گفتی :چار هر لحظه از کارهات برام شیرین و لذت بخشه از اینکه هستی خیلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم   ...
9 آذر 1390

اعداد

پسر عزیزم دیشب یاد گرفتی اعداد رو بشموری خیلی خوشحال شدم و کلی ذوق کردم ,دیشب خونه مامان جونینا بودیم بابایی داشت چوب پردشون رو نسب می کرد و شما مثل همیشه شیطنت ,از نردبان بالا می رفتی با پیچ گوشتی ور میرفتی ووووووووووووو............. خلاصه از در می رفتی از پنجره میومدی بالاخره آقاجون بغلت کرد تا با فندکش مشغولت کنه و می گفت یک,دو ,سه ,چیک و فندک رو روشن می کرد چند لحظه بعد .................... یچ ,دوووووووووو, ته, هورا همه گفتن آفریین من گفتم :چهار و گفتی :چار هر لحظه از کارهات برام شیرین و لذت بخشه از اینکه هستی خیلی خوشحالم و خدا رو شکر می کنم ...
9 آذر 1390